خاطرات - بخش یازدهم
 
 
 

   - خاطرات - بخش یازدهم


 زمزمه ی محبت

 

 

 

اولین  معلمم ــ زنده یاد ــ آقای« ذاکری» بود که وقتی ــ در سن حدود ده سالگی ــ می خواستم دبستان را شروع کنم، امتحانی ازم گرفت تا برایم تعیین کلاس کند.( از پنج ، شش سالگی مکتب رفته و  قرآن و «جوهری» خوانده بودم.) معلم کلاس سوم بود و مرا در کلاس خودش پذیرفت. بعد از سه ، چهار ماه چنان رفیق شده بود که مثل بچه های کوچه مان مرا با نام کوچکم صدا می کرد و اگر پیغامی برای خانمش داشت مرا می فرستاد. اغراق نیست ، اگر بگویم نیمی از بچه های دبستانی آن سالها  دست کم با نامش آشنا بوده اند. چرا که همه ی «قلم نی» های بچه ها را او می تراشید.(نستعلیق را بسیار خوش می نوشت.) علاقه ای به فوتبال داشت و بانی و باعث اولین آشنائی من با «حمید برمکی» شد.( که بعد ها همتیمی ما در «جم و شاهین» آبادان بود و مهاجم بعدی تیم ملی ایران شد.) در توصیف حمید می گفت:« توپ رو پاش مثل حلوا رو پاروی حلوا پزه ، هر جور بخوات ، می چر خونه تش و توپ از پاش جدا نمی شه!»!»

سال ها بعد همواره در این گردابِ خیالّ سودائی دست و پا می زدم ــ ومیزنم ــ که اگر :نخستین آموزگارم ذاکری ــ یا کسی  همچو او ــ  نبود، بی شک مدرسه را رها کرده و مثل بعضی از بچه های محل به کاری ــ که خدا میداند چه بود ــ مشغول می شدم.از تحصیل محروم و بیکاره ی همه کاره ئی میشدم و نمی توانم تصور کنم که از کدام بیغوله ئی سر در می آوردم. معلم نشده بودم و الان ــ با همین چند کلمه و کلامی که چندان هم گویا نیست ــ  در خدمتِ شما دوستان و عزیزان نبودم.(امید وارم از خاطر کسی نگذرد:چه بهتر ، از درد سرِ خواندن این خاطره ها خلاص می شدیم!)
 

البته در سر ندارم که از همه ی معلم هایم یادی کنم ، چرا که در حدّ حوصله ی مردم امروز ما نیست. فقط از آنهائی میگویم که مُهر حضورشان، در کارنامه ی خاطرم ، پر رنگ تر ست  . مثلا: معلم کلاس ششم مان آقای «سامانی» که می گفت،« فکر همه شغلی را کرده بودم غیر از معلمی، این لقمه ئی ست که مادرم برایم گرفته تا از شرّ خدمت نظام معاف شوم.»خلاف تصورش به قول بچه ها «جون می داد برای معلمی»هر چه توی چنته داشت به جا و ــ گاهی حتا بی جا ــ می ریخت روی دایره ی بسته ی کلّه ی گنجشکی ما که هضم و فهم برخی شان مشکل بود و خارج از کلاس توضیحی می داد و چیزکی دستگیرمان می شد. (وقتی شاگرد دبیرستان رازی شدم ، شنیدم که به تبعید «چا بهار» فرستاده شده. سالها بعد که دبیر و مسوول دبیرستان« رودکی هفتکل» بودم و به سمیناری یک هفته ئیِ روئسای دبیرستانهای خوزستان رفته بودیم او را در آن جمع دیدم که به عنوان معاون یکی از دبیرستانها ، شرکت داشت. مایه خوشحالیم شد و روزی دیگر ،جوهر خویشتنِ خویش  را بروزداد.یکی از معاونین «هویدا» سخنرانی داشت و چندین مگس دور سرش پرواز میکردند و به سرو گوشش حمله ور می شددند. با اشاره ی رئیس جلسه ، مستخدمی با بزرگترین قوطی «پیف پاف» آمد و دورِ سرو وگوش «آغا» سمپاشی  کرد، هنوز مگس ها قبراق ، پرواز می کردند که ناگهان حال «طرف» به هم ریخت و چیزی به سقوطش نمانده بود که سمپاش به دادش رسید.معلمم با بلند کردن انگشتش ، اجازه ی چند کلمه برای روشن شدن موضوع ، گرفت و قبل از توافق شروع کرد:«خودم بوجه ی سفر ندارم،آن هم به دیار فرنگ، اما یکی از بازار کویتی های آبادان که هرسال چنین سعادتی دارد ، می گفت، سه ماهِ تابسون اگه همه ی آلمان و فرانسه و انگلیس  ــ حتا ده کوره هاشان ــ را بگردی ، به یه مگس بر نمی خوری!»کف زدن طولانی حاضران بدرقه اش کرد که برایش گران تمام شد.

 
این، بدان معنا نیست ، که دیگرمعلم هایم را فراموش کرده باشم،حاشا!   یکی شان ، باکلید بلند خانه ی شرکتی ش میزد تو سر بچه ها . برای تشویق، آهسته میزد واگرتنبیهی در کار بود ، محکم میکوبید!(جای شکرش باقی بود که دبستان سینا درمانگاه کوچکی با پرستار داشت!) دیگری ، «واخ»(بچه باز) بود و یکی دو تا بچه ی تر گل ور گلِ  کلاس  را به نیمکتِ آخر ، منتقل می کرد و اغلب کنارشان می نشست و باقیِ بچه ها را به بیگاری «رونویسی» مشغول می کرد و خودش مشغول میشد ــ که البته از چشمان مشکوک بچه ها در امان نبود. ــ اما از خیال کسی نمی گذشت که جائی شکایت کند ،اصلا مگر امید دادخواهی بود؟!(بیچاره آن بچه ها ،زیر نگاهِ معنا دارِ همکلاسی ها تحلیل می رفتند و از بازی با دیگران محروم می شدند.) یا آن دیگری که  ظاهرا معلم سرود بود و تریاکی و الکلی.  با مطرب های «بنگاه شادمانی» و شاپور یهودی ویالون میزد وشبی  در عروسی یکی از دوستان ، چنان  منگ بود که وقتی همکارانش رفته بودند اتاق دنجی تا خودشان را بسازند، او هنوز آرشه می کشید و کله ش روی سازش، افتاده  بود. تا از دیگران عقب نیفتد، تلنگری به شانه اش زدم، چنان ولو زمین شد که گوئی گُرزی به کت و کولش خورده بود!
 

*************************************

*آن سال ها معلم ها از خدمت معاف می شدند.
 

 

 

 

 
 

 

 

.

گنجینه ئی زیر سنگ!
تعطیلات تابستانی مدارس بود و تمام روز، به بازی و شیطنت می گذشت.
در سایه سارِ حیاط مان نشسته بودم و صبحانه ئی مختصر ــ  شاید حلیم و کمی روغن و شکر یا «آش کارده ی شیرازی»می خوردم که «باقرو»آمد و گفت،«میای بریم تووه کشی؟» پرسیدم ،«یعنی چی کنیم؟» گفت،« حاج علیرضا ، می خوات پشتِبونِ بالا خونه شونه ، کاه گِل کُنه ، در به در دمبال تو وه کش می گرده!»پرسیدم،«مُفتِکی یا پولی؟» گفت،« مگه خُل شدی ؟ روزی سه تومن میده البته ناهار هم ، رُمبیدیم!»
داشتم فکر می کردم که ،« بوام هر پونزه روزی که حقوق می گیره ، همو روز سه تومن می ذاره کف دسُم . چه از این بهتر ، یک روزه به اندازه ی پونزه روز تو چنگُم می یات.»
غلو زد روی شانه م و گفت ،« کجائی؟ گفته یه چادر کهنه ئی ،چیزی هم بیارین که گِرد کنیم  و بذاریم رو سرمون که بتونیم تند تر کار کنیم و کاه گل ها خشک نشن» گفتم ،«بزن تا بریم»
وقتی رسیدیم ، اوسا شعبون شوشتری منتظرمان بود.
یکی یک تاوه دستمان بود که با انگشت ،اشاره کرد به عمله ئی  که داشت کاه گل ها را ورز می داد تا خوب همگیر شود. پیش رفتیم و در تاوه ام دو پیمانه ریخت و گفت « وردار و بدو!»
راه افتادم و رفتم و باز آمدم. هر بار تعداد پله ها بیشتر و فاصله شان بلند تر می شد.نزدیکیهای ظهر داشتم ، هلاک می شدم از خسته گی . اولین بار درعمرم بود که ــ به جز خسته گی بازی ــ خیس عرق شده و از هفت بند تنم  ،سرازیر بود و بفهمی نفهمی سرم گیج می میرفت.با خودم گفتم ،«عجب غلطی کِردم! آخه بچه ، نونت نبود ،آبت نبود ، تو وه کشی ؛ سی چِت بود؟»
اوسا به دادم رسید و گفت،«وقت نهاره ، برو پایین و دسّ وبالتِ بشورو بشین تو سایه ی دیوار تا ببینیم قسمتِ امرو زمون چیه!»
نشتستیم و در کاسه ئی خالی و  تُغار مانند، تلیت کردیم و لحظه ئی بعد ، آبگوشتِ تقریبا بی گوشتی ، ریختند روی نان های خشکِ چشم به راهِ نمی آب.  اوسا خوب مشت و مال ش داد و گفت «بِسملّا!» و ما حمله را شروع کردیم و دولُپی میخوردیم که دختر اوسا ، هراسان و گریه کنان آمد و گفت ، «خجو نفت خورده و ننه تو سر خودش می زنه!»
لقمه  درگلوی اوسا گیرکرد و بلند شدو گفت« این م از بخت مونه!» و تقریبا دوید و رفت.
ما مانده بودیم وکاسه و سفره ی خالی و بلاتکلیفی.
حاجی آمد و گفت، کار تعطیله! برق شادی تکانم داد و برجستم و ایستادم.دست ش را دراز کرد و یک اسکناس ده ریالی و یک پنج ریالی مچاله شده ــ مثل کاغذ باطله ــ در دستم گذاشت و گفت،« به سلامت. ایشالّا فرداً»
امکان آن ندارم که آن نفسِ عمیق رهائی از بند خسته گی را «به روز» کنم.
تنِ خُرد و خسته و غرقِ عرق خشکیده  و لباس آلوده به کاه گِلم را بر دوش گرفتم و راهی شدم به سوی نهر پراز آب شط ، که لب پرمیزد و دعوت به نرمی و خنکایش می کرد.
همه ی «گنجِ بر آمده از رنج»م را در جیب پیرهنم گذاشتم و محکم گره زدم و سنگ نسبتا بزرگ وسنگینی رویش گذاشتم و تن به خنکای نسبی آب سپردم که در آن گرمای نفسگیر، غنیمتی بود.دور و بر گنجم کسی نمی پلکید که مایه ی آشفته گیِ خیالم شود.
دوسه بار زیر آبی رفتم و خسته گی به آب سپردم.
از آب که بیرون آمدم و یک دست به گوشی و گوش دگر سرازیر بود  و روی یک پا «لیله کردم» و ــ مثل کله ی برّه ی دکان کله پزی که برای تکاندن کرم های ش میتکانندش ــ قطرات آب را از گوش هایم تکاندم.
زیر سنگ خالی بود .
 چشم چشم کردم ،کسی را ندیدم ، که احوالی از گنجینه ام بپرسم.
حیران و در مانده خیره به آب شدم و شماتت ش کردم که همه  تقصیراز تو بود!چیزی نمانده بود که تاولِ بغضم بترکد.
وقتی نوشته ام به این جارسید ، دیدم اطمینان م به آن سنگ ــ که نقش گاو صندوق بانک ملی  را بازی کرده بود ــ بی شباهت به خوش خیالی آن همولایتی مان نیست که وقتی به ایستگاه می رسد ، قطار خرمشهرــ تهران ، رفته بوده.پسرش پرسیده،«حالا چی کنیم؟» گفته،«هیچ چی،بذار بره ؛مجبوره که عقب عقب برگرده!»پرسیده ،«چرا ،یعنی چطور؟»و او مطمئن ،با کف دست ش محکم کوبیده روی جیب پیرهن ش و گفته:
«مجبوره ، بلیطش این جا خوابیده!»
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
معشوقه ام یکی ست و عاشقانِ او بسیار.
دست در دست او،کنارِ یارانم ،
درپس کوچه هایِ پُرخاطره ی شهرم،
همواره پرسه می زنم.
با عطرِگسِ کُنار و طاره و سپسّون ،
غرقه دربوی گل های رازقی.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com